روزی روزگاری پادشاهی میمیرد و پادشاه وصیت کرده بود که قبل مرگ خود کسی که اولین بار وارد شهر شود پادشاهان شهر میشود از دروازه شهر درویشی وارد میشود و بزرگان نیز وصیت شاه را به یاد می آورند و آن مرد را پادشاهی می رسانند ولی بعد از مدتی ماموران از دستورات درویش سر پیچی می کردند دوست درویش بعد از مدتی به آن شهر می رسد و می بیند که دوستش به آن مقام بزرگ رسیده است پس قرار گذاشت تا او را ملاقات کند وقتی که به پیش اون رفت به آن احترام گذاشت و به او گفت تو دیروز در زیرش بودی که الان به مقام بزرگی به نام پادشاهی رسیده ای . پادشاه که ناراحت بود پاسخ داد تا دیروز که باهم در کوچه و خیابان گدایی میکردیم بهتر از این بود که در این مقام والا که از ۱۰۰تا گدایی هم بدتر است برسم. زیرا این مقام سختیهای زیادی نیز دارد. و دوست درویش در پاسخ به پادشاه گفت هرکه بامش بیش برفش بیشتر